پایان مهمانی . . . 


فقط پنج سحر دیگر باقیست...
و... دوباره آغاز میشود هیاهوی دنیای بی رمضان...!
.
من می ترسم خدا؛ از نفس کشیدن بی تو....!
از شیطانی که در بندش کرده ای...!!
از نفسی که سرکشی خواهد کرد...!!
و از تمام آنچه که مرا از آغوش تو خواهد گرفت...!!»

پایان مهمانی

💓 خدایا...!
فقط پنج سحر مانده..... و احیاهای مضطرانه ما نیز قلب بیمارمان را شفا نداده است...
.
وای خدا...!
چه کنم با درد بی پایان دلم....
چه کنم با ناله های بی سرانجام قلبم....
چه کنم با این همه سیاهی؛ خدا ...



دلم به شب جمعه ای خوش بود که لیلة القدرش خوانده بودی...
و من تمام سال را به طمع آن سپری کرده بودم تا شاید صیحه آسمانی جبرئیل را در اعلان ظهور مهدی فاطمه بشنوم...!!!
و گذشت...!

و فهمیدیم که هنوز لایق دیدارش نبوده ایم....!
.
💓خدایا؛ 
آیا ما رمضانی دیگر را به چشم خواهیم دید؟؟؟؟؟
.
من میترسم ؛ 
از عمر کوتاهی که به دیدار چشمان دلبرش خاتمه نیابد...!
.
من میترسم ؛
از روزی که جبرئیل بشارت دهد و گوشهای من، فرصت شنیدن را از کف داده باشند....!
.
💓خدایا؛ 
به خود خود خودت سوگند؛ ما مضطریم....!!!
.
«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»
.
آیا کسی هست به فریاد مضطری برسد، هنگامی که یاری می طلبد؟
امن یجیب
.
عالم روز به روز در سیاهی مطلق٬ بیشتر فرو می رود...!
و ما چشم براه تنها نور رهاننده عالم، ایستاده ایم....!
.
خداااااااا؛ 
سلام آقا جان
ببخش بر ما..... باقی مانده غیبتش را...!
ما پناهگاه دیگری سراغ نداریم....!
.
پنج سحر تا عید باقیست...... .
خدااااااا؛ 
ما لایق اجابت نیستیم....!
تو را به حرمت نام محمد و آل مطهرش دستانمان را از اجابت سرشار کن......!
.


یا مهدی